هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

همسرم ...

آمدنت را یادم نیست. بیصدا آمدی بی انکه من بدانم بی اجازه ماندی بی آنکه من بخواهم اما اکنون ذره ذره ی وجودم ماندنت را تمنا میکند مهمان نا خوانده ی قلبم بمان که ماندنت را سخت دوست دارم بمان برای باور من که لحظه لحظه ی زندگی خویش را با تو پیوند زده ام بمان که سخت دوستت دارم سخت نیازت دارم در کوره راه های زندگیم در پیچ و تاب این آدمها فقط تو را باور دارم نمی دانی مواظبتت از ما چقدر شیرین است عشقت بودنت همراهیت تکیه گاه بودنت را می ستایم بهترینی جذابترینی . دوستت دارم هزاران بار خوشحالم که خداوند مرا از آن تو آفرید . ...
26 خرداد 1391

خیانت در امانت

دختر نازم مامان رو ببخش بی احتیاطی کردم و پست مربوط به عاشورای نود رو حذف کردم از عصر تا حالا خیلی ناراحتم اینم عکس پست حذف شده هست . امانت دار خوبی واسه وبلاگت نبودم من با این پستها عکسها زندگی می کنم حتما یه راهی پیدا میکنم که برگردونمش ای کاش متنش یادم بیاد و دوباره برات بزارمش مامان رو ببخش عزیزم . هرچیزی که مربوط به هلیام باشه برام ارزشمنده حتی ناخن چیده شده ات ! نازنینم امروز خودت به تنهایی چند قدمی برداشتی همیشه استوار و پایدار باشی ... ...
23 خرداد 1391

بازی شبانگاهی

شب از نیمه گذشته دو کبوتر قلبم آرمیده اند گردگیری می کنم و هزاران بار فدای رد انگشتان هلیا می شوم که بر هر چیزی پیداست . ساعت دو به بستر می روم می خوابم هاج و واج مانده ام که خواب می بینم یا واقعا صدای هلیاست تلو تلو خوران بالای سرش می روم ایستاده و تند وتند دست می زند و خبری از خواب نیست بی سابقه است ساعت چهار ونیمه . چاره ای جز بازی کردن ندارم خوشحالم چون دخترم سالم و سرحال هست و می خواهد بازی کند پس من هم هستم تا ساعت هشت ونیم که غش می کنم . همه چیزت را دوست دارم شکر خدا که برای بازی بیدار می شوی نه بیماری ....
21 خرداد 1391

زنده باد بابا جهان

دلتنــگم بــــرای کســـی کـــه مـــدتهـــاست بــــی آن کـــه بــــــــاشد هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام ... پدرم خون جاری در رگهایم ای کسی که همه دم و بازدم من از توست در آسمان نشسته ای و چشمانم را که برای دیدنت مدتهاست پر پر می زند نظاره می کنی. پدرم ندیدمت اما همیشه دوستت داشته ام یادت در ذهنم همیشه جاودانه است . بارهامدد پدریت را فهمیده ام هرزمان کمک خواستم دریغ نکرده ای مثل امسال . درست روز پدر به من وخانواده ام هدیه دادی پدر مهربانم مهرت را دلتنگیت را همیشه همراه دارم هرکجا که باشم خونم از توست پس همیشه بامنی ! بهشت را برایت دعا دارم... به امید وصالت ...
20 خرداد 1391

رد قدمهای تو

دخترم همه نفسهام مال خودت همه دار و ندارم فدای یک لحظه خندیدنت ! این رد قدمهای توست هفت سال پیش من وپدرت بی خیال از دنیا و زندگی که پیش رو داشتیم روی این شن ها دنبال بازی می کردیم می دویدیم حرف می زدیم می خندیدم وگاهی هم گریه از غم جدایی! فدای قدمهایت نازنینم عمر شیرینم سپاس و سپاس از پرودگار که تو را برای قلب کوچکم آفرید تا مادرت باشم همراهت همدلت ... ...
20 خرداد 1391

چرخه خواب وبیداری

کمی به اسباب بازیها زل میزنه وبعد... طیق عادت مامان کتاب می خوونه این کتابه نه ! یکی دیگه هست پس اینو میندازه رو زمین و می خنده حالا یا به من یا به کتابی که انداخته . معلوم نیست... حالا دیگه خسته شده می خوابه اما کج ! به آهنگ گوش می کنه تا خوابش ببره واای چه زود بیدار شد خانوم پول خوابشو از ما می خواد و اما بعد از بیدارشدن وشیر خوردن زدن استارت و بسم الله.. مزاحم وبلاگ نوشتن من ...عاشقتم همه جوره حتی این مدلی.. ...
11 خرداد 1391

صعود و فرود

جان مادر! نفس مادر ! قربون پاهای بلندت دخترم همیشه صعود کردن را برایت خواهانم گهگاهی اگر فرود کردی شجاع باش من و پدرت پشتت ایستاده ایم . تا ابد درکنارت خواهیم ماند . جسممان روحمان قلبمان همه چیزمان در پس توست صعود را خرسند باش و فرود را درس بدان تجربه کن و دگر بار امتحان کن نفس مادر ! پیروز میشوی دخترکم .. ...
9 خرداد 1391

گریه هایت را هم دوست دارم

نازنینم قریون خنده هات برم فدای قد وبالات دوست دارم ازهمه چیز برات بگم هم خوبی هایت و هم نق زدن هایت . دیروز کلافه ام کردی از بس نق زدی همش از سر کولم بالا رفتی . جان مادر تحمل می کنم برایت می خندم سرگرمت می کنم اما در درونم غوغا به پا می کنی سرگردانم می کنی می خواهم بگذارمت به حال خودت و گریه هایت اما چند قدمی بیشتر نرفتم که قلبم فرمان برگشت به سویت را می دهد مغزم هماره بر سرم می کوبد آنی که شیون سر می دهد هلیای توست پاره وجودت . چه کسی جز تو آرام جانش هست به سمتت بر می گردم و در آغوشت می گیرم و جانانه می بوسمت هر چند که نمی گذاری ببوسمت اما همه چیزت را دوست دارم حتی گریه هایت نق زدن هایت همه و همه به داشتنت می ارزد عزیز مادر...
7 خرداد 1391

فقط یک دانه !

سر سفره آرام نشسته ای بین من وپدرت .برای خودت بشقا ب جداگانه از برنج داری دانه دانه برنج ها را بر می داری آرام در دهانت می گذاری دوباره یک دانه برنج بر می داری فقط یک دانه ! همه متوجه این رفتارت می شوند و از تو تعریف می کنند که تمیز غذا می خوری آرام هستی با ادب هستی وعلت این ادب را از ما می پرسند جوابی ندارم که بدهم چون یاد ندارم که گفته باشم هلیا جان دانه دانه برنج بردار .ساکت بنشین وگوش کن .این ذات توست مهربانو آرام و تمیز! ...
4 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد